نامه ی امروز
سمانه عزیزم سلام.
حالا که این نامه را برایت مینویسم، خانواده ی من روی میزت نشسته اند و از رنگ و نقاشی چند دقیقه ی قبل خسته اند و نفسی تازه میکنند.
قبل از هر چیزی بگویم که چقدر بزرگ شدی دخترم! انگار همین دیروز بود که برای اولین بار مرا در دستان کوچکت گرفتی و اولین خط را بر روی بدن رفیقم (کاغذ جان) کشیدی.
من و تو لحظه های زیبایی در کنار هم بودیم و تصویر های قشنگی را خلق کردیم.
هر وقت عصبی یا غمگین بودی، من در دستان تو بودم و با رنگ آمیزی کردن یادت میآوردم که میتوانی دنیایت را هم به همین شکل رنگی کنی و همه چیز را سیاه و سفید نبینی.
اولین باری که با من نوشتی را به یاد داری؟ آن زمانی که الفبا را تا آخر بلد شدی و توانستی نامت را با من بنویسی چطور؟
یادش به خیر! چقدر از دستت درد میکشیدم وقتی در مدرسه استرس میگرفتی! دندان هایت در سرم فرو میرفت و مرا میخوردی! اما من صبور بودم و به خودم میگفتم اگر این کار آرامش میکند بگذار ادامه دهد.
سوم دبستان که رسیدی مرا در زندگی ات کم رنگ کردی! هنوز هم که هنوز است از دستت عصبانی ام! خودکار چه برتری ای نسبت به من داشت که مرا در جامدادی های تاریک ات تنها گذاشتی و به او چسبیدی؟ درست! پررنگ تر و ماندگارتر از من بود اما من دوست قدیمی تو بودم نه او. این نهایت بی انصافی ست!
تا به حال اصلا به این فکر کرده ای که من برای این که به تو برسم چه راه دور و درازی را پیموده ام و چقدر صبر کردم؟ من از مادرم، ننه درختی، خداحافظی کردم تا فقط پیش تو باشم. اعتبارم را پیش پرنده هایی که هر روز به خانه مان سر میزدند از بین بردم و لانه ی آن ها را خراب کردم تا با تو بمانم اما چه شد؟ جز تنهایی و درد به من چه دادی؟
یادت نرفته که من کسی ام که بین دست و ذهن و قلبت ارتباط برقرار میکنم و میگذارم که هر حرفی که دوست داری را روی کاغذ بنویسی؟
نمیخواهم بر سرت منت بگذارم، این زندگی من است و باید به آن خو بگیرم اما وقتی برای نوک تیز تر شدن، مرا داخل سوراخ های وحشتناک و تیزِ تراش میکنی به دردی که میکشم فکر کرده ای؟ آن هم تراش هایی که حالا قیمتشان سر به فلک میکشد و برایم قیافه میگیرند و من مجبورم که تحملشان کنم و پوست بیاندازم؟
آه سمانه جانم، دلم از دستت خون است اما چه کنم عشقی که به تو دارم صبورم کرده است. با تمام این شکایت ها و دلخوری هایی که از تو در دلم دارم، میخواهم آسوده خاطرت کنم که هر کسی از زندگی ات رفت، من همیشه در کنارت میمانم حتی در آخرین لحظات عمرت که وصیت نامه ات را با من برای اطرافیان مینویسی.
بگذار همیشه تنم گرمی دستانت را که دورم حلقه زده احساس کند و بنویسد. یادت نرود که من و تو قرار است کارهای بزرگی با هم بکنیم و چیزهایی بنویسیم که کسی فکرش را هم نمیکند.
نامه ام طولانی شد، از این که حرف هایم را به تو گفتم احساس سبکی لذت بخشی دارم.
هوای دوست قدیمی ات را بیشتر داشته باش و کم تر سراغ آن کیبوردِ عفریته برو!
بیشتر از این وقتت را نمیگیرم و با تو خداحافظی میکنم.
دوستدار همیشگی ات:
مداد.
آنافورای روز
نکته: (ساعت برنارد، یک ساعت تخیلی است که با الهام از یک برنامه ی تلویزیونی بریتانیایی قدرت متوقف کردن زمان را دارد. من در این آنافورا قدرت برگشت به زمان گذشته و انجام یک سری کارها را هم به آن اضافه کرده ام.)
اگر ساعت برنارد را داشتم حتما یک بار در دوران مدرسه با خیال راحت تقلب میکردم.
اگر ساعت برنارد را داشتم از بیخیالی بیست سالگی ام بیشتر لذت میبردم .
اگر ساعت برنارد را داشتم طولانی تر مادرم را بغل میکردم.
اگر ساعت برنارد را داشتم لحظه ی انتخاب رشته دانشگاه با توجه به علاقه ام، لیستم را تغییر میدادم.
اگر ساعت برنارد را داشتم آن روز پر از آشفتگی، کلاس گیتارم را کنسل و رها نمیکردم.
اگر ساعت برنارد را داشتم به دوستِ خدابیامرزم یک نامه ی محبت آمیز مینوشتم.
اگر ساعت برنارد را داشتم ظرف حاوی اولین خفاش ِمسبب کرونا را از زیر دست آن چینی شکمو میکشیدم.
اگر ساعت برنارد را داشتم مسیر شلیک به هواپیمای اوکراینی را تغییر میدادم.
اگر ساعت برنارد را داشتم سیب را از دست آدم و حوا میگرفتم.
اگر ساعت برنارد را داشتم از نزدیک و بدون ترس یک دایناسور را لمس میکردم.
اگر ساعت برنارد را داشتم آلات قتاله ی دختران سرزمینم را از دست پدران و برادران و شوهرانشان میگرفتم.
اگر ساعت برنارد را داشتم از اولین آدم سمی ای که در دانشکده نزدیکم شد، فاصله میگرفتم.
اگر ساعت برنارد را داشتم نام مدرسه نویسندگی را زودتر در گوگل سرچ میکردم.
اگر ساعت برنارد را داشتم هیچ وقت به حرف آن دوستم که گفت اینستاگرام نصب کن، گوش نمیدادم.
اگر ساعت برنارد را داشتم معادلات ساخت مواد مخدر را از ذهن اولین کاشف آن پاک میکردم.
اگر ساعت برنارد را داشتم در آخرین لحظه ای که روحم از بهشت به شکم مادرم منتقل میشد، صدا و چهره ی خدا را به یاد میسپردم.
اگر ساعت برنارد را داشتم کاری میکردم تا زبان آدم ها در لحظه ی تحقیر و دل شکستن فرد مقابل در دهانشان نچرخد.
اگر ساعت برنارد را داشتم از خدا خواهش میکردم محل تولدم را به یک کشور دیگر تغییر دهد.
اگر ساعت برنارد را داشتم آن را به یک پرتگاه میانداختم تا دیگر این قدر غر نزنم و از همین زندگی غیرقابل پیش بینی ام نهایت لذت را ببرم.
جرعه ای شعر بنوش!
عاشقان به طعنه
روز جمعه را صدا میکنند
صدای عاشقان را میشنوم
در انتهای کوچهی بنبست
به عاشقان میرسم
مهمانان در هنگام خداحافظی
می گویند : عاشقان در یک غروب آدینه
به خواب رفتند
هنوز کسی آن ها را
بیدار نکرده است
چهرهام را در آینه دفن میکنم
امروز جمعه است.
احمدرضا احمدی