دغدغه ی امروزم
تمام روز لب هایش یک خط صاف بود.با کوچک ترین حرف اضافه ای به هم میریخت و پرخاشگری میکرد. چشمانش نمیخندید و بر عکس غم فراوانی را میتوانستی در آن ببینی و برای فرار از حل مشکلات درونی و بیرونی اش به کتاب پناه برده بود. اما نه کتاب هایی که مستقیما با تو سخن میگویند و در مورد موضوعی راه حل های مفید ارائه میکنند بلکه رمان های عاشقانه ی آبکی که موضوع همه ی آنها عشق دختر و پسر به هم است. انگار در زندگی داستان های رمان ها دنبال شادی میگشت. میگفت فقط وقتی می خوانم آرامش دارم.
نتوانستم بی تفاوت باشم. کاملا درکش میکردم و میدانستم که فرار و پناه آوردن به چیزی برای دوری و فراموشی غم ها یعنی چه. ناسلامتی خودم هم زمانی این دوران را سپری کرده بودم.
یکی به سیگار و مواد مخدر روی میآورد
دیگری به الکل
آن یکی به آدم ها و روابط متنوع
و کسی هم مثل او به درس خواندن یا شاید هم همین کتاب های عاشقانه.
فرقی نمیکند؛ اول و آخر همه شان فرار است.
سرش پایین بود و مشغول خواندن که وارد اتاق شدم و سر صحبت را با او باز کردم.
وقتی به این نقطه رسیدیم که تو هنوز من را و حتی خودت را نبخشیدی؟ بغضش گرفت و چشمانش پر شد. درست به خال زده بودم.
خشم…
همان حسی که بعد از وارد شدن شوک از جانب عزیزترین هایمان وجودمان را فرا میگیرد.
گفتم: من توانستم عبور کنم و ببخشم. حالا که از آن روزها حرف میزنم انگار برای ده سال پیش است تو چرا عبور نمیکنی؟
گفت: نمیتوانم.
گفتم: نمیتوانی دیگران را ببخشی و فکر میکنی که ضربه ای که خوردی بزرگ تر از ضربه ایست که دیگران خوردند ؟
سکوت کرد.
گفتم: تا خودت را نبخشی جایی برای بخشیدن دیگران باز نمیشود.
پرسید: چطور بخشیدی؟
یاد تمام روزهایی افتادم که حالم بد بود و تنها قربانی ماجرا را خودم و تنها خودم میدانستم.
با مکث جواب دادم: به سختی و طولانی مدت اما بالاخره شد. اگر به این تفکر برسی که اشتباه برای آدمیزاد است و همه هم جایی در زندگی مرتکبش میشوند، میبخشی و آرام میگیری.
وقتی از کسی کینه داریم اولین کسی که سم را سر میکشد، خودمان هستیم و آن کسی که کوله ای بزرگ و سنگین از پاره سنگ ها بر دوشش است ماییم.
جایی برای دیدن زیبایی ها و فکر کردن به هدف ها و رویاهای رنگی باقی نمیماند. زندگی سراسر سیاه و تاریک میشود.
این همه نوشتم تا فقط این جمله ی پایانی را بگویم:
« دوست عزیز ندیده ام! ببخش حتی اگر قرار نیست او بداند»
نقل قول روز
خوشبختی از نگاه هرکسی معنای متفاوت دارد. اما از نظر من آدم هایی خوشبخت اند که عشق به موقع به سراغ شان بیاید.
سیمین دانشور
جرعه ای شعر بنوش!
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش به جهان ازا ین چه خوشتر
تو چه دادیَم که گویم که از آن بهاَم ندادی
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی
تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظرِ کدام سروی؟ نفسِ کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درونِ دل فتادی
به سرِ بلندت ای سرو که در شبِ زمینکن
نفسِ سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانههای معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی
هوشنگ ابتهاج